امشب مصطفی هم رفت و وسایلشو جمع کرد و گذاشت که فردا بیاد ببره
با مصطفی خیلی مشکل داشتم و اصلا دوست نداشتم باهاش تو خوابگاه شب تنها باشم ولی امشب دوست داشتم اونم میبود . دیشب که باهاش تو خوابگاه تنها بودم خیلی بهتر از امشب بود.
توی خوابگاه منم و همکلاسیام که باهم توی اتاق دیوار به دیوارم جمع شدن و حتی ترمکمونم که تابستون میمونه اتاق اوناس ولی من بخاطر دعوایی که با یکیشون دارم اونجا نیستم . کلا علوم آزمایشگاهیای خوابگاه به دو دسته تقسیم شدن این چند وقته . دسته اول من دسته دوم هم بقیه علوم آزمایشگاهیا
خیلی دلگیره . خیلی
توی واحد تنها باشی (چه بسا توی خوابگاه) و تنها کسایی که تو خوابگاه هستن رفقای صمیمی قدیمیت باشن که همشون یجا جمع شدن دارن ورق بازی میکنن و تو دقیقا توی اتاق بغلیشون کز کرده باشی یه گوشه
فردا هم امتحان داشته باشی و حتی یه صفحه هم نخونده باشی و مجبور باشی شب بیدار بمونی
خیلی بده . خدا برای هیچکدومتون نخواد
هرکیو هم میبینم توی تلگرام که میتونم باهاش چت کنم یکم دلم وا شه به دلایلی میبینم صلاح نیست بهش پیام دادن . هرکی به یه دلیل
اه . چرا این زندگی انقد تخمیه . چرا من باید اینجوری ایزوله باشم. چرا چرا چرااااااا
پ.ن: به یکی از بچه های کلاس زبانم پیام دادم که قبلا قزوین درس خونده بود . یه ویدئو از بادی که اینجا میاد فرستادم براش و یکم حرف زدم دیدم اون کوتاه جواب میده ادامه نمیده دیگه چیزی نگفتم . حس اویزون بودن دست داد بهم . خاک تو سرم
پ.ن2: کسی هست انلاین باشه صحبت کنم باهاش دلم از این گرفتگی در بیاد؟